لوقا

1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24

0:00
0:00

فصل   18

 و برای ایشان نیز مَثَلی آورد در اینکه می‌باید همیشه دعا کرد و کاهلی نورزید.
2  پس گفت که، در شهری داوری بود که نه ترس از خدا و نه باکی از انسان می‌داشت.
3  و در همان شهر بیوه زنی بود که پیش وی آمده می‌گفت، داد مرا از دشمنم بگیر.
4  و تا مدّتی بهوی اعتنا ننمود؛ ولکن بعد از آن با خود گفت، هر چند از خدا نمی‌ترسم و از مردم باکی ندارم،
5  لیکن چون این بیوه زن مرا زحمت می‌دهد، به داد او می‌رسم، مبادا پیوسته آمده، مرا به رنج آورد.
6  خداوند گفت، بشنوید که این داور بی‌انصاف چه می‌گوید؟
7  و آیا خدا برگزیدگان خود را که شبانه‌روز بدو استغاثه می‌کنند، دادرسی نخواهد کرد، اگرچه برای ایشان دیر غضب باشد؟
8  به شما می‌گویم که به زودی دادرسی ایشان را خواهد کرد. لیکن چون پسر انسان آید، آیا ایمان را بر زمین خواهد یافت؟
9  و این مَثَل را آورد برای بعضی که بر خود اعتماد می‌داشتند که عادل بودند و دیگران را حقیر می‌شمردند
10  که دو نفر یکی فریسی و دیگری باجگیر به هیکل رفتند تا عبادت کنند.
11  آن فریسی ایستاده، بدینطور با خود دعا کرد که خدایا تو را شکر می‌کنم که مثل سایر مردم حریص و ظالم و زناکار نیستم و نه مثل این باجگیر.
12  هر هفته دو مرتبه روزه می‌دارم و از آنچه پیدا می‌کنم، ده یک می‌دهم.
13  امّا آن باجگیر دور ایستاده، نخواست چشمان خود را به سوی آسمان بلند کند بلکه به سینه خود زده گفت، خدایا بر من گناهکار ترحّم فرما.
14  به شما می‌گویم که این شخص، عادل کرده شده به خانهٔ خود رفت به خلاف آن دیگر، زیرا هر که خود را برافرازد، پست گردد و هرکس خویشتن را فروتن سازد، سرافرازی یابد.
15  پس اطفال را نیز نزد وی آوردند تا دست بر ایشان گذارد. امّا شاگردانش چون دیدند، ایشان را نهیب دادند.
16  ولی عیسی ایشان را خوانده، گفت، بچه‌ها را واگذارید تا نزد من آیند و ایشان را ممانعت مکنید، زیرا ملکوت خدا برای مثل اینها است.
17  هرآینه به شما می‌گویم هر که ملکوت خدا را مثل طفل نپذیرد، داخل آن نگردد.
18  و یکی از رؤسا از وی سؤال نموده، گفت، ای استاد نیکو چه کنم تا حیات جاودانی را وارث گردم؟
19  عیسی وی را گفت، از بهر چه مرا نیکو می‌گویی و حال آنکه هیچ‌کس نیکو نیست جز یکی که خدا باشد.
20  احکام را می‌دانی، زنا مکن، قتل مکن، دزدی منما، شهادت دروغ مده و پدر و مادر خود را محترم دار.
21  گفت، جمیع اینها را از طفولیّت خود نگاه داشته‌ام.
22  عیسی چون این را شنید، بدو گفت، هنوز تو را یک چیز باقی است. آنچه داری بفروش و به فقرا بده که در آسمان گنجی خواهی داشت؛ پس آمده مرا متابعت کن.
23  چون این را شنید محزون گشت، زیرا که دولت فراوان داشت.
24  امّا عیسی چون او را محزون دید گفت، چه دشوار است که دولتمندان داخل ملکوت خدا شوند.
25  زیرا گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از دخول دولتمندی در ملکوتخدا.
26  امّا شنوندگان گفتند، پس که می‌تواند نجات یابد؟
27  او گفت، آنچه نزد مردم محال است، نزد خدا ممکن است.
28  پطرس گفت، اینک، ما همه‌چیز را ترک کرده، پیروی تو می‌کنیم.
29  به ایشان گفت، هرآینه به شما می‌گویم، کسی نیست که خانه یا والدین یا زن یا برادران یا اولاد را بجهت ملکوت خدا ترک کند،
30  جز اینکه در این عالم چند برابر بیابد و در عالم آینده حیات جاودانی را.
31  پس آن دوازده را برداشته، به ایشان گفت، اینک، به اورشلیم می‌رویم و آنچه به زبان انبیا دربارهٔ پسر انسان نوشته شده است، به انجام خواهد رسید.
32  زیرا که او را به امّت‌ها تسلیم می‌کنند و استهزا و بی‌حرمتی کرده، آب دهان بر وی انداخته،
33  و تازیانه زده، او را خواهند کشت و در روز سوم خواهد برخاست.
34  امّا ایشان چیزی از این امور نفهمیدند و این سخن از ایشان مخفی داشته شد و آنچه می‌گفت، درک نکردند.
35  و چون نزدیک اریحا رسید، کوری بجهت گدایی بر سر راه نشسته بود.
36  و چون صدای گروهی را که می‌گذشتند شنید، پرسید، چه چیز است؟
37  گفتندش،عیسی ناصری درگذر است.
38  در حال فریاد برآورده گفت، ای عیسی، ای پسر داود، بر من ترحّم فرما.
39  و هرچند آنانی که پیش می‌رفتند، او را نهیب می‌دادند تا خاموششود، او بلندتر فریاد میزد که پسر داودا بر من ترحم فرما.
40  آنگاه عیسی ایستاده، فرمود تا او را نزد وی بیاورند. و چون نزدیک شد از وی پرسیده،
41  گفت، چه می‌خواهی برای تو بکنم؟ عرض کرد، ای خداوند، تا بینا شوم.
42  عیسی به وی گفت، بینا شو که ایمانت تو را شفا داده است.
43  در ساعت بینایی یافته، خدا را تمجید کنان از عقب او افتاد و جمیع مردم چون این را دیدند، خدا را تسبیح خواندند.